به‌نام خدا
در زمان‌ها ی گذشته
، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس‌العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند. بسیاری هم غرولند می‌کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."