به‌نام خدا

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می‌آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی‌کسی‌ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی‌موقع چه بود؟ چه می‌خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پرگشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام بر خاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های‌ های گریه‌هایش ملکوت خدا را پر کرد.

نتیجه اخلاقی : همیشه خیری که به ما می‌رسد قرار نیست ظاهر خوبی داشته باشد. برای بیرون‌آوردن آپاندیس باید شکم را پاره کرد . خون است و درد و جراحت حال اگر این غده یک روز دیرتر بیرون بیاید...