بهنام خدا
خاستگاه نور
غروبی سخت دلگیر است
و من ، بنشسته اینجا ، کنار غار پرت و ساکتی ، تنها
که می گویند : روزی ، روزگاری ، مهبط وحی خدا بوده است،
و نام آن حرا بوده است.
و اینجا سرزمین کعبه و بطحاست ...
و روز ، از روزهای حج پاک ما مسلمانهاست .
برون از غار :
زپیش روی و زیر پای من ، تاهرکجا ، سنگ و بیابانست .
هوا گرم است و تب دار است اما می گراید سوی سردی سوی ، خاموشی.
خورشید پس از یکروز تب دار ، در بستر غرب افق ، آهسته می میرد ...
و در اطراف من از هیچ سویی ردپایی نیست
و دور من ، صدایی نیست
فضا خالی است
و ذهن خسته و تنهای من چون مرغ نو بالی ،
که هر دم شوق پروازی به دل دارد
کنار غار ، از هر سنگ ، هر صخره
پرد بر صخره ای دیگر ...
و می جوید به کاوشهای پیگیری ، نشانی های مردی را
نشانی ها ، که شاید مانده بر جا ، دیر دیر : از سالیانی پیش
و من همراه مرغ ذهن خود ، در غار می گردم.
و پیدا می کنم گویی نشانی ها که می جویم:
همانست ، اوست!
کنار غار، اینجا ، جای پای اوست ، می بینم
و می بویم تو گویی بوی او را نیز
همانست ، اوست!
یتیم مکه، چوپانک، جوانک ، نوجوانی از بنی هاشم
و بازرگان راه مکه و شامات
امین ، آن راستینن ، آن پاکدل ، آن مرد،
و شوی برترین بانو: خدیجه ...
ارسال
شده توسط محمدمهدی محمودی در 89/5/29 8:47 عصر