بهنام خدا
علی (ع) در سجده بود که صفوف فرشتگان، به هم ریخت و ناگاه، تلفیقی از ترنم و باران سرخ عشق، بر سجاده باریدن گرفت.فزتُ و ربِّ الکعبه! رد معطر خونی، محراب را طی کرد. علی این چنین خود را برای ملاقات با محبوب، خضاب میکرد تا در اساسنامه عشق، قانون تازهای نوشته شود. وفاداری درد به مولا، بیشتر از وفاداری کوفیان بود، این را صبح نوزدهم می داند که عاشقان، مشق شب را همان سحرگاه می نویسند و امضا می کنند.و از آن روز به بعد، پشت تمام محرابهای عالم شکست تا عشق از سمت پریشانی شب پرواز کند. یا علی! قلبمان تاریک است؛ تکلیف دلهایمان را روشن کن! پایان تمام گریههایم سکوت می کنم تا در من بوزی ای آنکه شبهای قدر، در فرصت میان جراحت و پرواز تو بنا شدهاند! از تو برای بخشودگی خویش، آبرو میطلبم و میدانم در آن زمان که نامت را نیز بر زبان نمی آورم، خودت آه میشوی تا اجابتم کنی.شبپرستان که جمهوری آیینه و آب را تاب نمیآوردند، همراز چاههای کوفه را به تکبیرةالاحرامی سرخ پیوند دادند تا مزار زهرا علیهاالسلام ، دوباره بیزائر شود و کودکان چشمانتظار، نه از گرسنگی، که از دوری رویت بیقراری کنند. پیام کفشهای وصلهدارت، قوانین شرافت را منقلب کرد؛ آنجا که استخوان گلوی تو، تفهیم عدالت را برای کوفیان ناممکن کرده بود. «چگونه شمشیری زهرآگین، پیشانی بلند تو ـ این کتاب خداوند را از هم می گشاید؟ چگونه می توان به شمشیری، دریایی را شکافت؟»
بهنام خدا
ستارهها تکثیر می شوند و آفتاب، در شبهای تاریک رخنه می کند.
همه پیراهنها، بوی یوسف میگیرند و کبوتران از سقف خانهها لبریز میشوند.
آسمان، آن قدر آبی میشود که آبها از یاد میروند.
زندگی از لبخند تو آغاز میشود و باران ها ستاره میبارند بر ایوان های تاریک مانده ما. با آمدنت، غروب ها کوتاه و کوتاه تر شدند و آفتاب، بلندتر از همیشه، بر پنجره های ما پدیدار شد.
تو که آمدی، گریبان های غریب، بغض شدند و اشک ها، باران های بهاری. جاده ها عاشقانه به تو ختم شدند و همه راه ها، صراط مستقیم.
بهارها در حاشیه سبز نام تو جان گرفتند.
تو که آمدی؛ غربت از تنهایی درآمد و عشق، در سینه های کوچک ما جوانه زد.
پرنده های بی آشیانه بر شانه هایت آشیان گرفتند و درخت ها به برکت نفس های معطر تو شکوفه زدند و سیب شدند.
با آمدنت، بوی علی در کوچه های غم زده کوفه جاری شد و صدای گریه های کودکانه ات، در صدای بال فرشتگان پیچید تا شب ها، با لالایی آرام تو، کائنات به خواب بروند.
چشم هایت، دورترین افق ها را روشن کرده است.
سینه ات، اقیانوسی است که همه اندوه های عالم را پذیرا خواهد شد.
با تو، دنیای پدرانه علی علیه السلام ، رنگین تر و تنهایی اش با رنگ مهربانی تو پر خواهد شد. تو که آمدی، آبشارها همه قد کشیدند تا در تن تو، خودشان را تطهیر کنند و رودخانه ها به دنبال کوچه خانه پدری ات دویدند تا بوی قدم هایت را به دریاها سوغات ببرند.
از نام تو، تنهایی می تراود و پرنده ها با آسمان آشتی می کنند.
چشمه ها در تشنگی کویر، جاری اند تا عطش تنهایی تو را تا کربلای غریب برادرت ببرند.
تو آمده ای تا منادی عشق و مهربانی در دلتنگی دورترین کوچه های شب زده باشی.
بهنام خدا
خاستگاه نور
غروبی سخت دلگیر است
و من ، بنشسته اینجا ، کنار غار پرت و ساکتی ، تنها
که می گویند : روزی ، روزگاری ، مهبط وحی خدا بوده است،
و نام آن حرا بوده است.
و اینجا سرزمین کعبه و بطحاست ...
و روز ، از روزهای حج پاک ما مسلمانهاست .
برون از غار :
زپیش روی و زیر پای من ، تاهرکجا ، سنگ و بیابانست .
هوا گرم است و تب دار است اما می گراید سوی سردی سوی ، خاموشی.
خورشید پس از یکروز تب دار ، در بستر غرب افق ، آهسته می میرد ...
و در اطراف من از هیچ سویی ردپایی نیست
و دور من ، صدایی نیست
فضا خالی است
و ذهن خسته و تنهای من چون مرغ نو بالی ،
که هر دم شوق پروازی به دل دارد
کنار غار ، از هر سنگ ، هر صخره
پرد بر صخره ای دیگر ...
و می جوید به کاوشهای پیگیری ، نشانی های مردی را
نشانی ها ، که شاید مانده بر جا ، دیر دیر : از سالیانی پیش
و من همراه مرغ ذهن خود ، در غار می گردم.
و پیدا می کنم گویی نشانی ها که می جویم:
همانست ، اوست!
کنار غار، اینجا ، جای پای اوست ، می بینم
و می بویم تو گویی بوی او را نیز
همانست ، اوست!
یتیم مکه، چوپانک، جوانک ، نوجوانی از بنی هاشم
و بازرگان راه مکه و شامات
امین ، آن راستینن ، آن پاکدل ، آن مرد،
و شوی برترین بانو: خدیجه ...
بهنام خدا
خداوندا چنان کن که از هیبت پدر و مادرم چون از هیبت سلطان خودکامه بیمناک باشم، و به هر دو چون مادرى مهربان نیکى نمایم، و اطاعت از آنان و نیکى به هر دوى آنان را در نظرم از لذّت خواب در چشم خوابآلوده شیرینتر، و براى سوز سینهام از شربت گوارا در ذائقه تشنهام خنکتر گردان، تا خواسته ایشان را بر خواسته خود ترجیح دهم، و خرسندى آن دو را بر خرسندى خود مقدّم دارم، و خوبى ایشان را در حق خود هرچند اندک باشد زیاد بینم، و نیکویى خود را درباره ایشان گرچه بسیار باشد کم شمارم. خداوندا، صدایم را در محضر آنان ملایمکن، و گفتارم را بر آنان دلنشین فرما، و خویم را نسبت به آنان نرمى عنایت کن، و قلبم را بر هر دو مهربان ساز، و مرا نسبت به هر دو خوشرفتار و دلسوز قرار ده. خداوندا هر دو را به پاس تربیت من جزاى نیکو ده، و در مقابل آنکه مرا گرامى داشتند جزاى خیر عطا فرما، و هرچه را در کودکى نسبت به من منظور داشتهاند در حق ایشان منظور کن .خداوندا اگر از جانب من آزارى به آنان رسیده، یا از من کار ناخوشایندى دیدهاند، یا حقى از آنان به وسیله من از بین رفته، همه را موجب پاک شدن آنان از گناهانشان و مایه رفعت مقامشان و افزونى حسناتشان قرار ده، اى که بدیها را به چندین برابر به خوبى تبدیل مىنمایى. الهى اگر در گفتار با من از اندازه بیرون رفتهاند، یا در عملى نسبت به من زیادهروى نمودهاند، یا حقى از من ضایع کردهاند، یا از وظیفه پدر و مادرى در حق من کوتاهى نمودهاند، حق خود را به آنان بخشیدم، و آن را برایشان نثار کردم، و از تو مىخواهم که وزر و وبال آن را از دوش آنان بردارى، زیرا که من نسبت بهخود، آنان را در کوتاهى حق متهم نمىکنم، و آنان را در مهربانى در حق خودم سهلانگار نمىدانم، و از آنچه دربارهام انجام دادهاند ناراضى نیستم اى پروردگار من، زیرا رعایت حق آنان بر من واجبتر، و احسانشان نسبت به من دیرینهتر، و منّتشان بر من بیشتر از آن است که از آنان از روى عدل تقاص بکشم، یا نسبت به ایشان معامله به مثل کنم، الهى اگر چنین کنم پس روزگار مدیدى که در تربیت من سپرى کردهاند، و رنجهاى زیادى که در نگاهدارى من تحمّل نمودهاند، و آن همه که بر خود تنگ گرفتند تا زندگى مراگشایشیباشد چه مىشود؟ بدون شک بعید استکه بتوانند حق خود را از من دریافت دارند، و من نمىتوانم حقوقى را که بر عهدهام دارند تدارک نمایم، و وظیفه خدمت آنان را بجاى آورم، پس بر محمد و آلش درود فرست، و اى بهترین کسى که از تو یارى جویند مرا یارى ده، و اىراهنمایندهتر کسىکهبهاو روى آوردهمىشود مراتوفیق ده، و در آن روز که همه بدون آنکه برآنان ستم رود جزا مىبینند مرا در زمره آنان که عاق پدر و مادرند قرار مده. خداوندا بر محمد و آل او و نسل او درود فرست، و پدر و مادرم را به بهترین چیزى که پدران و مادران بندگان باایمانت را به آن مخصوص گرداندى مخصوص گردان، اى مهربانترین مهربانان. خداوندا یاد آنان را در پس نمازهایم، و در هیچ وقتى از اوقات شبم، و ساعتى از ساعات روزم از صفحه قلبم مزداى. خداوندا بر محمد و آلش درود فرست، و مرا به برکات دعایى که براى آنان دارم بیامرز، و آن دو را بهسبب خوبیهایى که در حق من داشتهاند مشمول غفران حتمى قرار ده، و از آنان به شفاعت من از آنان بهطور مسلّم خشنود شو، و آنان را با کرامت به سر منزل سلامت برسان. خداوندا اگر پدر و مادرم را پیش از من آمرزیدهاى پس ایشان را شفیع من قرار ده، و اگر مرا پیش از آنان مورد آمرزش قرار دادهاى پس مرا شفیع ایشان کن، تا در پرتو مهربانیت در سراى کرامت، و جایگاه مغفرت و رحمتت گرد آئیم، زیرا که تو صاحب فضل بزرگ و نعمت قدیمى، و تو مهربانترین مهربانانى.
به نام خدا
مولای من
ای کاش آن اوایل که زبان گشودم، نزدیکانم مرا به گفتن یا مهدی وا میداشتند. ای کاش مهد کودکم، مهد، آشنایی با تو بود. کاشکی در کلاس اول دبستان، آموزگارم الفبای عشق تو را برایم هجی میکرد و نام زیبای تو را سر مشق دفترچة تکلیفم قرار میداد. در دوره راهنمایی، هیچ کس مرا به خیمه سبز تو راهنمایی نکرد. در سالهای دبیرستان، کسی مرا با تو ـ که مدیر عالم امکان هستی ـ پیوند نزد.در کتاب جغرافی ما، صحبتی از «ذی طوی» و «رضوی» نبود.در کلاس تاریخ، کسی مرا با تاریخ غیبت غربت و تنهایی تو آشنا نساخت.در درس دینی، به ما نگفتند «باب الله» و «دیّان دین» حق تویی.دریغ که در کلاس ادبیات، آداب ادب ورزی به ساحت قدس تو را گوش زد نکردند.چرا موضوع انشای ما، به جای «علم بهتر است یا ثروت»، از تو و از ظهور تو و روشهای جلب رضایت تو نبود؟! مگر نه این است که بی تو، نه علم خوب است و نه ثروت؟ ای کاش در کنار انواع و اقسام فرمولهای پیچیده ریاضی، فیزیک و شیمی، فرمول ساده ارتباط با تو را نیز به من یاد میدادند. وقتی برای کنکور درس میخواندم، کسی مرا برای ثبت نام در دانشگاه معرفت و محبت امام زمان تشویق نکرد. کسی برایم تبیین نکرد که معرفت امام نیز مراتب دارد و خیلیها تا آخر عمر در همان دوران طفولیت یا مهد کودک خویش در جا میزنند.مولای من! در دانشگاه هم کسی برایم از تو سخن نگفت؛ پرچمی به نام تو افراشته نبود؛ کسی به سوی تو دعوت نمیکرد؛ هیچ استادی برایم اوصاف تو را بیان نکرد. کارکرد دروس معارف اسلامی و تاریخ اسلام، جبران کسری معدل دانشجویان بود!نه این که از تبلیغات مذهبی، نشستهای فرهنگی، نماز جماعت، اردوهای سیاحتی ـ زیارتی مسابقات قرآن و نهج البلاغه و...خبری نباشد.... کم و بیش یافت میشود؛ اما در همین عرصهها نیز تو سهمی نداشتهای و غریب و مظلوم و از یاد رفتهای.اینک اما در عمق ضمیر خود، تو را یافتهام؛ چندی است با دیده دل تو را پیدا کرده ام؛ در قلب خویش گرمای حضورت را با تمام وجود حس میکنم؛ گویی دوباره متولد شدهام.آقای من!از کجا آغاز کنم؟ از خود بگویم یا از دیگران؟ از نسلهای گذشته بگویم یا از نسل امروز؟ از دوستان شکوه کنم یا از دشمنان؟ از آنانی بگویم که خاطر شریف تو را میآزارند؟ از آنها که دستان پدرانه و مهربانت را خون ریز معرفی میکنند؟ از آنها که چنان برق شمشیرت را به رخ میکشند که حتی دوستانت را از ظهورت میترسانند؟از آنها که بر طبل نومیدی میکوبند و زمان ظهورت را دور میپندارند؟ از خود آغاز میکنم که هرکس از خود شروع کند، امر فَرَج اصلاح خواهد شد. میخواهم به سوی تو برگردم. یقین دارم برگذشتههای پر از غفلتم، کریمانه چشم میپوشی؛ میدانم توبهام را قبول میکنی و با آغوش باز مرا میپذیری. من از تو گریزان بودم؛ اما تو هم چون پدری مهربان، دورا دور مرا زیر نظر داشتی.
اللهم عجل لولیک الفرج
بهنام خدا
جغدی روی کنگرههای قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و رد پای آن را. و آدمهایی را میدید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل میبندند. جغد اما میدانست که سنگها ترک میخورند، ستونها فرو میریزند، درها میشکنند و دیوارها خراب میشوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابهلای خاکروبههای قصر دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداریاش میخواند؛ و فکر میکرد شاید پردههای ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد میشد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگینشان میکنی. دوستت ندارند. میگویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیرشکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگرههای خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمیخوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن میدهد و آدمها عاشق دل بستناند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشهای! و آن که میبیند و میاندیشد، به هیچ چیز دل نمیبندد؛ دل نبستن سختترین و قشنگترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگرههای دنیا میخواند. و آن کس که میفهمد، میداند آواز او پیغام خداست که میگوید: آن چه نپاید، دلبستگی را نشاید.
بهنام خدا
26مرداد سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامیمان هست. به همین بهانه یادی کنیم از آزاده عزیز مرحوم سیدعلی اکبر ابوترابی (ره) نماد درخشان آزادگی. ایشان، دلاور مردی است که بیش از ده سال رنج اسارت را به جان خرید و در سیاه ترین ایام تاریخ معاصر، هدایت نسلی را به عهده گرفت که با استقامت خونین خود، صفحات زرّینی در سینه تاریخ به ثبت رساند. او هدایت و رهبری را به اردوگاه دشمن کشانید و شمّه هایی به یاد ماندنی از صفحات پسندیده الهی را در برابر آنها به معرض نمایش گذاشت، و این باعث شد که دشمن بارها به عظمت او اعتراف کند. سرانجام آن مجاهد خستگی ناپذیر، در دوازدهم خرداد سال 1379، در حالی که به همراه پدر بزرگوارشان آیت الله سیدعباس ابوترابی عازم مشهد مقدس بودند، به دیدار دوست شتافتند. شهید چمران، در زمانی که تصور شهادت مرحوم ابوترابی می رفت، درباره ایشان چنین گفتند: «شهید ابوترابی، عارف شیدایی بود که راز و نیازهای عاشقانه اش با خدای بزرگ در نیمه های شب، دل عشاق عالم را آب می کرد. آن قدر آرام و مطمئن بود که گویی از عمق اقیانوس برآمده است. آن چنان ساکت، همچون آسمان که در شب های پاک پر ستاره، در دل شب زنده داران غوغا به پا می کند، اما در عین حال رزمنده ای بود که در صحنه نبرد توفان به پا می کرد. فریاد خشمش زهره را آب می نمود. از شیر جسورتر بود و اراده اش پولاد را خجل می کرد. از هیچ مأموریتی روی بر نمی گرداند ودر مقابل هیچ دشمنی عاجز نمی شد».
روزی که آمدی، «میزان تعالی روح» را به نمایش گذاشتی و «وسعت میدان هست» و «مرز صلابت اراده» و «عمق ایمان» را. تو در کشاکش دهر «سنگ زیرین آسیای» حوادث بودی و موج ها و توفان ها را از سرگذراندی و سرافراز، دوباره از افق ایران اسلامی طلوع کردی. آفتابی درخشان بودی که از مرزهای غرب کشور برآمدی، تا شاهدی به خانه های سرشار از ایثار و نستوهی نخل های مقاوم پیروزی و رودهای جاری عشق باشی. روحش شاد و راهش پر رهرو.
بهنام خدا
تشنه ایم اما نه تشنه تر از حسین. سلام بر حسین. سلام بر سقای دشت کربلا ابالفضل. روزه را با زبان روضه باید گشود. ببخش ما را عباس که گاه بیاذن تو لب به آب می زنیم. در مظلومیت تو همین بس که ما شدهایم هوادارت. هوادار تو علیاکبر حسین بود و گاهی رقیه را مینشاندی روی دوشت و تمام دنیا را نشانش می دادی. ما که جز تو کسی را نداریم. دستی هم بکش بر سر ما. با کریمان کارها دشوار نیست. از تو که چیزی کم نمی شود. من تشنه ام و خدا آب را بر گلوی من تحریم کرده اما تو که روزه نبودی. تو میتوانستی آب بنوشی. کسی هم نبود. یعنی جز علقمه کسی نبود. تو بودی و آب و لب تشنه ات. میخواستی گلویی تازه کنی. کسی که نمی فهمید. میدانم؛ تو چرا آب نخوردی. در علقمه داشتی عمو جان! مشک را برای بچه ها پر از آب می کردی، که چهره ات را دیدی در زلال آب. نه که شبیه پدرت علی هستی، یاد ابوتراب افتادی. نه که مو نمی زنی با مادرت، افتادی یاد ام البنین…
ببین عباس! در کربلا تو می رسی به یک نهر آب. مبادا از آن آب بنوشی در حالی که مولایت حسین تشنه لب است. همیشه اول حسین، بعد تو. اگر توانستی برای کودکان حسین آب ببری، آن وقت خودت هم گلویی تازه کن. ببین چه دارم به تو می گویم؛ پسرم. همیشه اول حسین، بعد تو.
عمو جان! تو باز رنگ آب را دیدی اما حسین وقتی که تو را دید، رنگش پرید. کمرش شکست. تو خوب برادری بودی برای حسین. همه جا اول حسین بود، بعد تو الا به وقت خطر. تا تو بودی، رقیه یتیم نشده بود و سکینه هنوز بابا داشت. تا تو رفتی، ورق برگشت. تو رفتی آب بیاوری، یا چهره غرق در خونت را؟ چند نفر باید از حسین سراغ عمو را بگیرند. پس علمدار چه شد بابا؟ عمو عباس کجاست؟ رفته بود برای مان آب بیاورد، دیر کرده. کجاست پس عمو. من که تشنه نیستم، دلم برای عمو جانم تنگ شده. من تشنه عباسم. کجا آب خواستم؟ بگو عمو کجاست بابا؟
گلویم تشنه آب نیست. چشمم عطش گرفته. نگاهم می خواهد به عباس بیافتد. دلم برای علمدار تنگ شده. اشک امانم نمی دهد. غصه دارد این دل تنگم. شانه عباس آشیانه ماست که بصیرتش نافذ بود؛ رحم الله عمی العباس.
حسین قدیانی
به نام خدا
مردی در عالم رؤیا فرشتهای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه میرفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:
این مشعل و سطل آب را کجا میبری؟
فرشته جواب داد:
می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب ،آتش های جهنم را خاموش کنم.
آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدارا دوست دارد؟.
بهنام خدا
خداوندا مرغ ناچیز و محبوس در قفس ، چشم به تو دوخته و با لرزاندن بالهای ظریفش آمادهی حرکت به سوی توست ، اما نه برای اینکه از قفس تن پرواز کند و درجهان پهناور هستی بال و پر بگشاید ، نه ، زیرا زمین و آسمان با آن همه پهناوری ، جز قفس بزرگتری برای این پرنده ی شیدا نیست. او میخواهد آغوش بارگاه بینهایتت را باز کنی و او را به سوی خود بخوانی . بارالها کاش وجودمان را یارای درک مهمانی تو بود. خدایا کاش این نفس سرکشمان را با شیطان به بند میکشیدی شیطان در بند است ، از جور این نفس کجا فرار باید ؟بار الها به هرکس میوهی سنگین عشق میدهی شاخهی وجودش را میشکنی تو خود مرهم این شاخههای شکسته باش دلگیریمان را شفا ببخش تا با دلی آرام قدم بر ضیافت عظیمت گذاریم .