سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شما با موانع زندگی چگونه برخورد می‏کنید؟

ارسال شده توسط محمدمهدی محمودی در 89/6/13 11:29 عصر

به‌نام خدا
در زمان‌ها ی گذشته
، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس‌العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند. بسیاری هم غرولند می‌کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد." 


زیبایی و زشتی

ارسال شده توسط محمدمهدی محمودی در 89/6/12 9:2 عصر

به‌نام خدا
روزی ، "زیبایی" و "زشتی"
در ساحل دریایی به هم رسیدند و به هم گفتند : بیا در دریا شنا کنیم. برهنه شدند و در آب شنا کردند ، و زمانی گذشت و "زشتی" به ساحل برگشت و جامه‌های "زیبایی" را پوشید و رفت. "زیبایی" نیز از دریا بیرون آمد و تن پوش‌اش را نیافت و از برهنگی خویش شرم کرد و به ناچار، لباس "زشتی" را پوشید و به راه خود رفت. تا این زمان نیز ، مردان و زنان ، این دو را با هم اشتباه می‌گیرند . اما اندک افرادی هم هستند که چهره "زیبایی" را می‌بینند ، و فارغ از جامه‌هایی که بر تن دارد ، او را می‌شناسند. و برخی نیز چهره "زشتی" را می‌شناسند ، و لباس‌هایش او را از چشم‌های اینان پنهان نمی‌دارد .
جبران خلیل جبران


کجاست روح غیرتی که به درد آید؟؟

ارسال شده توسط محمدمهدی محمودی در 89/6/11 10:44 عصر

واقعا قباحت دارد
جناب سرهنگ! شما با این هیبت
با این ستون های سربازان دوره‌دیده
و با این همه گلوله و گاز اشک‌آور
گریه بچه ها را در می آورید
و بازی شان را به هم می زنید
بچه ها دارند بازی شان را می کنند
آنها سنگ ها را می خواهند
سیب ها را می خواهند
و پرتقال ها را
حتی بر بلندترین شاخه ها
درخت ها را که نمی شود برید
کودکان را که نمی شود درو کرد
استحضار دارید که
دوباره بر می آیند
مثل جست هایی از کناره های تنه بریده
بچه ها سنگ ها را می خواهند
و پرتقال ها را
حتی بر بلندترین شاخه ها
عجالتا یک راه حل هست
البته می بخشید که فضولی می کنم
به جای اینکه
به سربازانتان بیاموزید
چگونه خیلی دقیق بزنند
هدفی به کوچکی پیشانی یک کودک را
امر بفرمایید
سنگ ها را جمع کنند
هر سربازی
یک روز کودک بوده است. 


نقشه شهر یزد

ارسال شده توسط محمدمهدی محمودی در 89/6/11 3:56 عصر

به‌نام خدا
با عرض سلام خدمت دانشجویان جدیدالورود . ضمن خوش‌آمدگویی به شما عزیزان، نقشه شهر یزد رو البته به‌صورت دست و پا شکسته برای استفاده‌‌تون قرار دادم . امیدوارم به ‌دردتون بخوره . اونو می‌تونید از لینک زیر دانلود کنید.
                                              نقشه شهر یزد


کمی این‏طرفتر در همسایگی ما چه می‏گذرد؟

ارسال شده توسط محمدمهدی محمودی در 89/6/8 10:44 عصر

به‌نام خدا
آی آدمها، که در ساحل نشسته شاد و خندانید،  یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان. یک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید...یک نفر در آب دارد می‌کند بیهوده جان، قربان. آی آدمها که در ساحل بساط دلگشا دارید،  نان به سفره جامه تان بر تن، یک نفر در آب می‌خواهد شما را  موج سنگین را به دست خسته می کوبد.
این روزها وقتی دم افطار می رسیم خونه می‌بینیم سفره افطار پهنه با همه طول و تفسیرش. غافل از اینکه در نزدیکی ما کودکی در گل و لای دست و پا می‌زند و مسمان‌نماها جان‌کندنش را به نظاره نشسته‌اند. کودکی که تا دیروز فقط بازی می‌کرد با عروسکهایش. از همه دوستانم که ضجه این کودکان را شنیدند تمنا می‌کنم بپاخیزند که این حادثه می‌تواند هر آینه در کمین ما باشد. امروز پاکستان ندای یا ایهالمسلون را سرداده است. همت ما را می‌طلبد. برادرم نمی‌دانم صدایم به جایی می‌رسد یا نه . با همه وجودم نعره می‌زنم صبرتان باد.


دیروز شیطان را دیدم

ارسال شده توسط محمدمهدی محمودی در 89/6/5 8:31 عصر

به‌نام خدا
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند. از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های‌های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.


همه زیر چتر رحمت الهی یکسانند

ارسال شده توسط محمدمهدی محمودی در 89/6/4 1:55 عصر

به‌نام خدا
مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند ، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گر چه این کارگران تازه ، غروب بود که رسیدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد. شبانگاه ، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود ، او همه ی کارگران را گردآورد و به همه ی آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتند : این بی انصافی است. چه می کنید ، آقا ؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند. بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آن ها که اصلاً کاری نکرده اند.
مرد ثروتمند خندید و گفت : به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده‌ام کم بوده است ؟
کارگران یکصدا گفتند : نه ، آنچه که شما به ما پرداخته‌اید ، بیش تر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این ، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند ، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم.
مرد ثروتمند گفت : من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم ، چیزی از دارائی من کم نمیشود. من از استغنای خویش می بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقع تان مزد گرفته اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم ، بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن ، بسیار دارم. من از سر بی نیازی ست که می بخشم.

حضرت مسیح
(ع) گفت : بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت می کوشند. بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند. بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است ، پیدایشان می شود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند.


از خدا جز خدا نخواهیم

ارسال شده توسط محمدمهدی محمودی در 89/6/2 11:13 عصر

به‌نام خدا
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می‌کرد.خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را. در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز ونه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی ونه آسمان و نه دریا... ، تنها کمی از خودت. تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است. حتی اگر به قدر ذره‌ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش می‌دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست


مشکلات را زمین گذارید

ارسال شده توسط محمدمهدی محمودی در 89/6/1 10:54 عصر

به‌نام خدا

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم ، استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی‌افتد، استاد پرسید خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می‌افتد؟ یکی از شاگردان گفت : دست‌تان کم‌کم درد میگیرد. حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگری جسارتا" گفت : دست تان بی‌حس می شود عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟ شاگردان جواب دادند : نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ درعوض من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.استاد گفت : دقیقا" مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه در ذهن‌تان نگه دارید اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی‌تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد اگر بیشتر از آن نگه‌شان دارید، فلج‌تان می‌کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و` پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید. دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار، زندگی همین است.


یک‏روز مانده به پایان زندگی

ارسال شده توسط محمدمهدی محمودی در 89/5/31 10:46 عصر

به‌نام خدا.

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید،خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت :عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لابه‌لای هق‌هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد... خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزارسال زیسته است و آنکه امروزش را درنمی‌یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید. و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه‌د‌اشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد، بگذار این یک مشت زنگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد.می تواند... او در آن یک روز آسمان‌خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد اما... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید. روی چمن خوابید. کفش‌دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی‌شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند، امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود! 


<      1   2   3   4      >